قصه یخ فروش جهنم
یه روز دل نشست و با خودش فکر کرد و گفت
میرم و سنگ میشم
یه شب سنگ شد و رفت میون سنگا
اما بعد از مدتی دوباره عاشق شد
عاشق یه سنگ
مدتی با هم بودن تا اینکه سنگ رهاش کرد
دل سنگی دوباره طعم بی وفایی رو چشید
دوباره تنها شده بود
از فکر دو بار بی وفایی بیرون نمیومد
این بار تصمیم خودش رو گرفت و گفت
یخ میشم
یه شب سرد زمستونی دلو زد به دریا
و یخ شد
اما دیگه کسی دل یخی نمیخاست
اخه خیلی سرد شده بود
تنهای تنها شده بود
حتی رفیقاشم رهاش کرده بودن
دید نمیتونه طاقت بیاره
خودشو گذاشت به حراج
و شد
یخ فروش
اما دنیاش جهنم شده بود
واسه همین شد
یخ فروش جهنم
:: بازدید از این مطلب : 1004
|
امتیاز مطلب : 393
|
تعداد امتیازدهندگان : 112
|
مجموع امتیاز : 112